بنبست
((بن بست))
تو بن بست نگاه من
یه بغض تیره پنهونه
یکی دنیاش و گم کرده
یکی از ترس میخونه
تو بن بست نگاه من
یه رویا تو سیاهی مرد
یه فریاد با تن زخمی
میون قصه خوابش برد
یکی غرق خودش بوده
میون دست دلتنگی
همش میپرسه از دنیا
چرا باعشق میجنگی
تو سلول یه تنهایی
کنار فصل پاییزه
تنش یخ بسته انگاری
ولی از عشق میسوزه
پر از تکرار درداشه
جدایی فاصله تقدیر
نمیدونه چرا تنهاست
چرا آزاده تو زنجیر
مسیرش رو به آیندست
به سمت آرزوهاشه
سکوت اما یه وقتایی
به حالش ترس میپاشه
تو بنبست نگاه من
یه بغض تیره پنهونه
پر از آشفتگی میشه
کنارش درد میمونه
تو بنبست نگاه من
یه مردی راشو گم کرده
نمیتونه از این کابوس
به رویاهاش برگرده