شهرزاد
شهرزاد …
یه مدتی تو این دلم ، یه بت خونه ساخته بودم
بهار عمر گذشت و من ، تو این بازی باخته بودم
شهرزاد قصه گوی من یه جا دیگه قصه می گفت
انگار ندید من و که باز ، تو جاده ها خسته بودم
تموم قصه هاشو اون ، گفته بهم خوب می شناسم
دریغ که از شهر نگاش، مثل یه اشک ریخته شدم
خواستم بهش بگم که من ، مثل قدیم دوسش دارم
تموم راه رفتم ولی ، پشت دره بسته بودم
بهار بهم می گفت که باز ، به انتظارش می مونم
از دست عشق بعد شکست ، من بد جوری مونده بودم
بهار بهم می گفت می خواد ، شهرزاد قصه هاش باشه
تموم احساس اون و باز از نگاش خونده بودم
هیچ وقت نشد تا بدونم ، تو اون دلش چی می گذره
مثل یه شمع انگار که من ، تو دست غم سوخته بودم
دوری نشد چاره باشه ، بهار فراموشش کنه
تو اون نگاش صداقت و ، بعد فراغ دیده بودم
حسین خزایی