یلدای درد
( یلدای درد )
زن..لباس و برنج و روغن و مرغ
سبزی و رُبِّ زُشک می خواهد
دخترش آمده که.. بابا جان:
خواهرم شیر خشک می خواهد
خنده ای تلخ میکند بابا
بعد از خانه می رود بیرون
آخر شب دوباره می آید
دستِ خالی و با دلی پرخون
چه بگوید ؟خرید ..یادم رفت؟
تازگیها چه بی حواس شده
شب یلدای بینوایان است
واای.. یارانه هم خلاص شده!
رنگ مویش سپید و پشتش خم
هیچکس نیست..تا کند یادش
مانده یک عمر غرقه حسرت با
آرزوهای رفته بر بادش!
با غروری که له شده ..فردا
در گلو بغض و مملو از تردید
سرِ بازار ”داد میزند :مردم
شعرهایم حراج شد،،بخرید!
بجه ام شیر خشک می خواهد
من فقط دفتر و قلم دارم
آی مردم..ترانه..شعر نو
غزل عاشقانه هم دارم!
در دیاری که سفره ها خالیست
ناله ی مرد را کسی نشنید
روز ،شب شد، و یک نفر حتی
غزلی..عاشقانه ای نخرید
مرد ..بیرون خانه.. میترسد
دستِ خالی.. به سمتِ در برود
یک نفر گفت..هر که راضی نیست
راه باز است..زودتر برود!
جز خدا..هیچکس نمانده دگر
دست را پیش که..دراز کند؟
نا امید از تمام بایدهاست
به که بایست اعتراض کند؟
شب یلدا تمام شد ..اما
قلبِ شاعر ..هنوز پر درد است
قصه ی: سفره های بی نانُُ
قصه ی: گریه های یک مرد است!
( عباس مقدم )
یلدای۱۴۰۰ ساعت۴بامداد