ریل

روی ریلی دستهایم بسته با بند و کمند
با گره هایی که گفتی تا ابد پاینده اند
چشمهایم می نوردید آسمان را دم به دم
پاره می کرد آه حسرت این دلم را بند بند
باد آن یار عزیز و دلنواز دوش نوش
گشت چون دشمن به جانم اندر آن حال نژند
باد آورد آن زمان ابر سیاه و سهمگین
برگ ها را دربه در کرد از تن بید بلند
برگهای زرد و پیر تازه از مادر جدا
در خزان زندگانی تازه در گهواره اند
بی اجازه قطره ای باران به روی گونه ام
نرم نرمک همچو نهری شد خرامان و لوند
با تواتر چکه چکه قطره های دیگری
آمدند و آمدند و آمدند و آمدند
این چه وقتی بود ای باران که مهمان آمدی
آمدی جانان ولی وقتی که من بندم به بند
قطره های اشک از چشمان من سرریز شد
قطره ها ی اشک و باران جملگی یک جا شدند
سیل شور اشک چشم و آب شیرین سحاب
آن قدر بر روی هم آمد که شد موجی بلند
صورتم چون پهنه دریا شد و مژگان و زلف
روی موجی بی اراده عازم دریا شدند
ناگهان آگه شدم از حال رقت بار خود
با نفیری کر کننده از پس کوه بلند
ریل می لرزید بی رحمانه من هم در پی اش
حال من را کس نمی دانست آن دم جز سپند
مرگ همچون گرگ در گوشم به خرناسی بگفت
حال در چنگال تیز من اسیری گوسفند
چشمهای خیس را بستم نفس بستم سکون
چیره شد بر روح و جان من بری از قید و بند
با سکوتی مرگبار وسرد و سنگین در عدم
تلخ و غمگین می زدم بر سرنوشتم نیشخند
عاقبت با چشم خود دیدی ملائک در سپهر
زندگانی نامه ات را ناگشوده تا زدند
ناگهان اندر دل آن زمهریر تیره گون
آذرخشی گرم و روشن در دلم غوغا فکند
با نهیبی گفت برخیز و خدا را یاد کن
کافران و کاهلان از لطف حق غافل شدند
دست هایم را گشود و آسمان را صاف کرد
با نسیمی روح پرور سبز شد بید بلند
سجده شکری برآوردم در آن وقت عزیز
زان که کامم بود شیرین تر ز شیرینی قند
خیز گر بر عزم تسخیر جهان ره می کنی
پادشاها لشکر توفیق همراه تو اند

از این نویسنده بیشتر بخوانید: