خورشید

یه خورشید خسته، به دور از زمینه

میتابه ولی کی میتونه ببینه

چه سرمای سختی توی قلب اونه

یه تاریک ممتد توی کهکشونه

یه خورشید تنها یه بی همسفر

یه جنجال کوچیک بدون خبر

یه بغض نفس توی اوج صدا

سکوتی پس از قهقهه، خنده ها

غریبه شده شادی با نور اون

یه احوال ابری شده گور اون

یه قرنه که چشمش به کوری عجینه

نمیخواد که تنهاییاشو ببینه

 

یه لالایی خوب واسه خواب میخواد

واسه صورتش تنگه دل آب میخواد

هوای نفس کرد هوا تازه نیست

برای فرار طاقت اندازه نیست

میخواد گل بشه توی صحرای جون

هم آواز بشه توی بزم جنون

ولی قامتش رو کسی تن ندید

از این زندگی اون فقط سایه چید

نه درکش نکردن اهالی و مردم

یهو آسمونم ندیدش شدش گم

حالا اون همینه به دور از همه

نمیدونه کیه یچیزی کمه

 

//نه میخواد که رنگی تماشا کنه

یا تاریکی شب رو حاشا کنه

دوباره باید با خودش سر کنه

میخواد که بدیا رو باور کنه

نمیخواد که هم پای بارون بشه

برا آدما سهل و آسون بشه//

از این نویسنده بیشتر بخوانید: