افسانه ی خویش
رفتم از شهر شما با دل دیوانه ی خویش
همچومرغی که پرید از خطرلانه ی خویش
دلم افسانه ی افسون نگاهت شده بود
بگذارید به پایان برم افسانه ی خویش
از شما دانه ندیدیم که در دام افتیم
میکشم پای دلم را سر کاشانه ی خویش
وای بر من که چه ارزان به شما دل دادم
بگذارید دلم را ببرم خانه ی خویش
شانه ای هیچ نبودی ، که گذارم سر خویش
بایدم گریه کنم ، سر به سر شانه ی خویش
سنگ عشقی ست ،که بشکسته مرا جام غرور
می روم تا بکشم پای به میخانه ی خویش
بگذارید که آزاد شوم زین غم و درد
بگشایم گره پیله ی پروانه ی خویش
سالها جان و دلم فرش رهت میکردم
میبرم گوهر خود بر در جانانه ی خویش
تا کجا باز شود بخت جدا مانده ی دل
میروم در پی تقدیر جداگانه ی خویش
====
دلجو …