تدریجی

من خسته م از احوال این روزام
از مُرده ای که زندگی کرده
از احتمالاتی که هر ساعت
تو مغز این بیچاره می گرده

این آدم غمگین بیچاره
خسته ست از راهی که بن بسته
از زندگی کردن تو ‌رویاها
خسته شده…خسته شده… خسته

چیزی شبیه زخم یک خنجر
هرشب رو قلبش تازگی داره
گاهی دلش میخواد که در یک آن
از زنده بودن دست برداره

مرگای تدریجی برام خوب نیس
این ضربه باید کاری تر باشه
قلب من و دست تو و خنجر…
احساس رو دیوار می پاشه…

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/106760کپی شد!
659
۶
۱