بیست
اتل متل یه قصه
علی می رفت مدرسه
باهوش و پرتلاش بود
بیست همه نمره هاش بود
اما یه روز توو خونه
این پسر نمونه
هی بی قراری می کرد
هی گریه زاری می کرد
مادرش میگفت : علی کوچولو
خوشگل و ناز و توپولو
چی شده زاری می کنی؟
هی بی قراری می کنی؟
نکنه که درد داره تنت ؟
تب کرده یا که بدنت؟
علی با چشم گریون
توو بغل مامان جون
هی می مالید چشماشو
” بیست نشده املاشو”
مامانی وقتی فهمید
بلند بلند می خندید
می گفت اشکال نداره
مهم تلاش و کاره
درسته بیست بالاتره
نوزده با بیست برادره