پر میکم از اشک ها فنجان خود را
پــر میکنــم از اشــک هــا فنجـان خــود را
سر میکشم هرشب کمی از جان خود را
حل مـی شــود قنـدی درون چـایــی ِ من
انگــار میـبـینــم خـــودم پــایــان خــــود را
تصـــویر مـردی خستـه در اعمـاق فنجـان
بایـد ببنــدم روی خــود چشمـان خــود را
مــن بستـــه ام پیمــان تنــهایـی با خـود
هـرگـز نبـایـــد بشکنـــم پیمــان خــود را
دیوانه ای هستم کـه با خود عهد کـرده
دیــوانـه ای کـه یـافتــه درمـان خــود را
احسان بهمدی
برگرد
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
به خود می گیرد!!
۳ دوبیتی…