لیلی افسونگر
تو چه کردی ک شدم عاشق و دیوانه تو
شده ام مست و غزل خوان ره میخانه تو
چه نمودی که دمی نیست ب تن روح و روان
منم آن لیلی افسونگر افسانه تو
همه پرسند چه دیدم به رخت زان ایام
که گرفتم ز رقیبان دل دردانه تو
بی تو این زندگی ام سخت به تنگ آمده است
منم آن بلبل احزان به در خانه تو
ندهم ره به کسی وارد این خانه شود
همه دانند که این دل شده کاشانه تو
جامه را چاک دهد هر که شود عاشق تو
من کنم جان به فدای رخ جانانه تو
برگرد
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
به خود می گیرد!!
۳ دوبیتی…