ببین آنقدر شب نیست
گفتم که چشمان شما را دوست دارم من آدمم آری حوا را دوست دارم
از حرف من داری تعجب می¬کنی یا باور نکردی که شما را دوست دارم؟
آیا غزل¬هایم برای تو نگفتند که تو بلایی من بلا را دوست دارم؟
دیگر نگو شب شد ببین آنقدر شب نیست تا که تو هستی کوچه ها را دوست دارم
یک کافه و دو صندلی در انتظارند در فصل عشق ایم این هوا را دوست دارم
تنها به یک لبخند خود من را بمیران چون مردَنِ در این فضا را دوست دارم
برگرد
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
به خود می گیرد!!
۳ دوبیتی…