از باد شنیدم
از باد شنیدم خبر روسری ات را
انگار که برگشته ای از آن سر دنیا
با آمدنت نور به پر پر زدن افتاد
شب هرچه که دزدید به چشمان تو پس داد
آمیخته ای تابلو و پنجره ها را
تا با نفسی رنگ کنی منظره ها را
تو پشت دری قلب زمین در هیجان است
پیراهنم آشفته ترین شهر جهان است
تو در زدی آنطور که هرچیز دو تا شد
انگار که روح از تن اشیاء جدا شد
فرصت بده آرام بگیرد ضربانم
تا از یقه ام دلهره ها را بتکانم
بگذار فراموش کنم اسم خودم را
باید که به آتش بکشم جسم خودم را
تا چشم تو در چشم من افتاد، برقصم
با روسری ات پشت سر باد، برقصم
بابک سلیم ساسانی
برگرد
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
به خود می گیرد!!
۳ دوبیتی…