شانه ی تو
بیا بنگر به این دیوانه ی تو اسیر دام تو آن دانه ی تو
به بستانی پر از گل نازنینم ندیده مثل تو پروانه ی تو
ندارم نامه ای خط و نشانی بیایم من به سوی خانه ی تو
به رویا دیدمت با خاطری خوش شدم همدم نه آن بیگانه ی تو
کنارم با لبی خندان و پر مهر تو بودی و رخ جانانه ی تو
دویدیم و به شادی تا رسیدیم به آن دریا پری کاشانه ی تو
به روی ساحل دریای آبی سرم آسوده شد بر شانه ی تو
رها کردم دگر آن « برکه» ی خویش پس از آن من شدم همخانه ی تو
برگرد
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
به خود می گیرد!!
۳ دوبیتی…