۞ شـعـر پـایـیـزی ۞
در آخرین روزهای بهــار ،
ترانه ای از جنــس پــاییـــز …
حبس نبضم در تکاپوی زمان ، کینیه ی آیینه را اصرار شد
در گذرگاه عبور برگ باز ، سرنوشت تلـــــخِ من تکرار شد
فصل پاییز و درنگِ رنگــــــــ ها ، بوم نقاشی سهراب جوان
از سکوت شعر پاییزی من ، پیرمردی می نویسد یک رمان
باور برگ درختی که هنوز ، صادقانه میرود در دست بــــــاد
صادقانه میکند تن را راها ، تا غریوش بشکند شمشیر ماد
در سکوت حیله های پست باد ، جستن یک ذره آزادی کـــــور
ریشه ی شیشه ای نسل درخت ، برگ را از زندگی میکرد دور
در خیالش سیب سرخ لحظه بود ، کز درخت افتاده با تلمیح باد
برگـــ زرد شـعـر پـایـیـزی من ، شـد جـواب طعمه ی تـنـبـیـه باد
از هزاران ساله عمر یک درخت ، برگ قصه سرخوش یک ساله است
بعد افـتـادن اگـر هـم تـوبـه کرد ، تـوبـه ی گرگــــ و طـواف نـالـه است
حبس نبضم در تکاپوی زمان ، کینیه ی آیینه را اصرار شد
در گذرگاه عبور برگ باز ، سرنوشت تلـــــخِ من تکرار شد
فصل پاییز و درنگِ رنگــــــــ ها ، بوم نقاشی سهراب جوان
از سکوت شعر پاییزی من ، پیرمردی می نویسد یک رمان