جهان یه شیشه مربّاست!
گذشتم از تو و عشقت،که بعد روز جدایی
نگن مقصر حال،الان هر دوی مایی….
همین جماعتِ بی درد،که اهلِ حرف و حدیثن
به غصه خوردن من هم،مثِ غم تو حربصن….
این عقربایِ سیاهی،که توی بندِ غریزن
همیشه عادتشونه،که زهرشون وبربزن….
نه اینکه تنها برایِ
من و تو سخته،که دنیا
همینه،ذات نداره…..
مسافری که میاد و
تو کیفِ چرم و سیاهش
هدیه برات نداره……
حقیقت اینه عزیزم،که زندگی الکی بود
همین جدایی ما هم،چه زخم بانمکی بود
کی جدی جدی شکسته،کی شوخی شوخی بریده؟
از این جهانِ کذایی،به آدما چی رسیده؟
اگه واسه کس و کارت،یکی شه بود و نبودت
میفهمی آخرِش اینه،یه طنزِ تلخِ وجودت….
جهان یه شیشه مربا
که تا گلو پٌره ماسه ست
من و تو مورچه هاشیم….
جهان یه چرخ و فلک تو
اتاقِ شیشه ایِ تنگ
ما هر دو خوکچه هاشیم……..
بدو بدو بدو دیره….بدو بدو بدو دیره
تو از نفس که بیفتی،جهان که دور بگیره…
میبینی اونور شیشه،یه گله چشمِ مریض و
برای خنده گرفتن،از تو و من،همه چیز و…….