بغض چار ساله
یادگار خاطرات دانشگاس
نفرت از روزهای تعطیلی
کافه تریا و یک میز مخصوص
تف به جشن فارغ التحصیلی
……….
آخرین روزهای شهریور
هم صدا با غم پاییز شد
کاسه صبر بغض چارساله
بعد سوت قطار لبریز شد
……….
سالن انتظار و اشکی که
تو ندیدی و من باریدم
آخرین سلفی دوتایی
آخرین باری که خندیدم
……….
رفتنی شدی چه ساده…بی تقصیر
مثل من تو خون دل می خوردی
با خودم بغض و درد آوردم
با خودت حسرتو می بردی
……….
فاصله می گرفتی هی از من
یک قدم واسه ما بود خیلی
حسای مشترک از بین رفت
رو خطوط موازی ریلی
……….
تو نپرسیدی…هیچی نگفتم
این سکوت بدتر از ترکش بود
وای از این غربت عاشق سوز
کاش احساس من سرکش بود
……….
توو هوای غروب حضورت
مرگ رویای من تسریع شد
روی دستای سرد جدایی
جسم لبخند من تشییع شد
……….
قصه تلخ این آشنایی
چهل و هشت ماه بی وقفه با من
اولین سکانس توی دانشگاه
آخرین سکانس راه آهن
……….
محمد قاسمی (شاهد)