تکلیف احساس
چقدر می گفتم عاقل بمون تا مرگ
درختی سروی باش خش خش نکن با برگ
سر برگ احساسم پاییزه این روزا
بم درخت من یکی شده با ارگ
من غرق چشماتم توفان نوحی تو
با اینکه می میرم ناجی روحی تو
آدم شدن با عشق مدیون حوا بود
عاقل بمون تا مرگ هر چند زیبا بود
تکلیف احساسم از قبل پیدا بود
هر روز می مرد و درگیر فردا بود
حضور مجدد به بهانه افتتاح وبلاگ رسمی من، در پروفایلم آدرسش موجود می باشد.:D