یه حرفهایی از عشق

تـــن لحظه هــــای مــــن آغشته بـــه، یـــه دنیا حرفهای ناگفتنی ست

یه شعری میخوام بنویسم از عاشقی،که با شهر و دنیای من ناتنی ست

یه کوچه که وصل میشه به ،بن بست غم،من از انتهای همون اومدم

میـــون دستهای مــن یه قلم ، با احســـاسی از انــزجار درون اومدم

پاشنه ی کفش هام و کشدم بالا،که از پشت پاهای شهر،زمین نخورم

یه حرفهایی از فرهاد شنیدم که من،عسل ها رو با طعم شیرین نخورم

یه حـــرفهایی از عشـــق باید بگم، کــــه چشمای دنیا رو بیدار کنم

یه مجنون هایی رو دیـــدم با هـــوس،که لیلا رو از عشق بیزار کنم

می خوام دور احساس های بی روح،یه دیواری از ، آهن بچینم

یــه آیینـــه رو شعـــرم بــذارم،کـــه بغض های نادیدنی رو ببینم

یه دنیایی شده که بد میشه حالم،یه احساس هایی افتادن توو قفس

تموم شهـر شده، دوستـت دارم، با رفتـارهایی از جـنس هــوس

قــدم هام و میخوام از اول شهر،رو قلب هر چی نامــرد بکوبم

یه بغض هایی ،توی مشتم دارم،میخوام زیر چشمای درد بکوبم

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/91603کپی شد!
703
۱۵