شک
تاقچه ی اتاق من سنگینه از بار گناه
با کتابایی که خط قرمزو له کرده
نور اشراقی که با بلوغ من می خوابید
مُرده تو فلسفه ای که راهمو مه کرده
خسته م از جنگ و جدل با دل بی تابی که
منطق غمزده اونو از ترک پر کرده
می میرم برای اون خونه ی گرم و روشن
که حالا تمامشو سرمای شک پر کرده
حسرت افسانه ها مونده توی کنج دلم
همه ی کتابا مو هیزم این شومینه کن
نسبتی بین منو دیوارای سنگی نیس
روح شفاف منو قابی واسه آیینه کن
توی دنیایی که با بچگیام بیگانه س
واقعیت همیشه تلخ تر از کابوسه
همه ی ترانه هام محفلو آذین بستن
شب آشتی کنون لبای من با بوسه