یچیزی بگو راوی سرنوشت
یه چیزی بگو راوی سرنوشت
یه شعر قدیمی بخون گریه کن
به حال پریشون این زندگی
به تاریکی بختمون گریه کن
به مرگ سپیدار این دشت سبز
به خشکیدن تک گل سرخوشی
به بی جونی جوجه گنجشک ها
به مرگ محبت،حقیقت کشی
به آوارگی های آهوچه ها
به بی نونی سفره ها گریه کن
برای من خسته از زندگی،
به دستای پیر بابا،گریه کن
یه چیزی بگو بغضمو بشکنه
که تو هق هق گریه مرداب شم
من اونقدر مدیون عمرم شدم
میخوام پیش چشم خودم آب شم!
بگو شهر یخ پوش من بعد از این
به ویرونگی پشت پا میزنه
نمیخوام ببینم که آیندمون
داره تو لجن دست و پا میزنه*
یه چیزی بگو قصه پرداز پیر
بگو مرگ تاوان فریاد نیست
بگو آخر قصه ی عمرمون
همین اتفاقی که افتاد!نیست
خب فکر میکنم دست و پا و پشت پا قافیه نیستن
نمیدونم چم شده!قانون تصویب کردم انگار واسه خودم!بابت قافیه ها معذرت میخوام
*داره توی خون دست و پا میزنه هم میتونه باشه
حتما نظرتونو درمورد این دوتا بگید رای گیری میکنیم!*
ببخشید بدیای ترانمو