قطار داره میره
همهمه ی آدما،که می پیچه تو سالن
صدای سوتِ قطار،شُده سوزِ ویولن
هجوم این صداهاست،که میرسه به گوشم
نمی تونم که با این،صداها رو به روشم
مسافرا پا میشن،از روی نیمکتاشون
یه لحظه پر میشه اشک،تو چشم همراهاشون
من و تو توی فکریم،ساکت و بی صداییم
گریه نمی کنیمُ،مثل غریبه هاییم
رفتنِ بی اومدَن،بلیط رفتِ قطار
یک چمدون تو دستت،یعنی خدانگهدار
بلندگوی تو ایستگاه،مرتب اینو می گه:
"قطار داره میره،وداع بسّه دیگه"
با سرگرونی کردن،اشک منو در نیار
الان دیگه تو باید،بگی خدانگهدار
قطارِ قصه ی ما،تو اون هجوم ممتد
دوباره سوت می زنه،میره به سمت مقصد
مسافرا که رفتن،همراها بر می گردن
من می مونم با سالن، با ریلُ و با "راه آهن"
رفتنِ بی اومدَن،بلیط رفتِ قطار
یک چمدون تو دستت،یعنی خدانگهدار