ستاره ی گریزون…
توی شهر خاطراتم
دل آدماش عجیبه
همه جا غروب جمعه
این جا شنبه دل میگیره
یه ستاره توی شهره
که خدا میدونه مــَرده
توی قهوه ی شبونش
جای قند،حرفای تلخه
یه بغل هوای بارون
یه ستاره ی گریزون
شاه شهر خاطر من
رفت ازین قافله بیرون
بعد اون فاصله اومد
بین کودک و زن و مرد
همه خسته و ملولن
انگاری زلزله اومد
آره ای ستاره برگرد
آسمون دوباره تب کرد
جمعه گم شد،دل کبوده
تا نمرده شنبه برگرد…
"مبینا"