روزگار
خسته شده م از روزگار از لحظه های انتظار
از کوچه های بی صدا از جاده های بی سوار
دلگیرِ از حال و هوا از این دلای بی وفا
از این همه دلواپسی از غربت این لحظه ها
بی تاب و بی توون شده م توی قفس اسیر شده م
تو این سرای بی کسی دیگه زِ جونم سیر شده م
تو ای خدای مهربون برای من کاری بکن
خسته تر از خسته ها رو رها از این زاری بکن
دستی بکش به قامتم جوونیمو پس بده باز
غمو تو از دلم بگیر به حرمت لحظه راز
-
سلام آقا رضا دستت درد نکنه کار خوبی بود فقط یه مطلب تو این سرای بی کسی دیگه ز جونم سیر شدم ( ز ) به جای ( از ) اینجا توی این کار با زبان کار همخونی نداره دوست عزیزم میدونم برای وزن مجبور شدی اما بهتره یه فکری به حالش کنی برات آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم از نقد یا پیشنهاد من نرنجی . . . @};- :-)
مطالب پیشنهادی