ماجرای اول سال…
ابتدا بابت حضور نسبتا کمرنگم در آکادمی عذر خواهی میکنم…روزهای ابتدایی امسال اتفاقی برای من افتاد که تمرکز و توان نوشتن رو از من گرفت…امیدوارم با این ترانه هم بتونم دلیل کم کاریم رو توضیح بدم و هم بتونم کم کاری های قبل رو جبران کنم…
کار من رفتن نبود،دستور دادی تا برم
با نگاهت،سردیات،با طعنه های بیخودت
من شروعش کردم،از اینجا تمومش میکنم
هر چی پیش اومد بدون من ،از اینجا با خودت
درکت از عشقم از اول بوی بیرحمی گرفت
فکر نمیکردم که اینجوری ازم دوری کنی
وقتی گفتم :"باش"،گفتی: "کار دارم"،خب برو!
باید از امشب یه چیزایی رو هاشوری کنی
خوب هاشورم بزن،رو من حسابی وا نکن
حوصلم سر رفته،از رویای تو خالی شدم
ما برای هم نبودیم،بسه عاشق پیشگی
اشک نمیریزم برات،امسال خشکسالی شدم
دل نمیخواد راه بیاد با من،بمونه پیش تو
ایندفعه با عقل پیش میرم،خدافظ دلم
من یکی میخوام که احساسم رو کاملتر کنه
پیش تو احساسم از دست رفته،خامم،باطلم
گرچه امسال سال من نیست،غصه ها دارم،ولی
خوب شد رفتم،چقد حالم خراب بود آخرا
سین هشتم سرد بودن بود یا سردرگمی؟
هر چی بود کاش آخرش تغییر میکرد ماجرا…
"حمیدرضا زرگران پور"
پ.ن:
آنکه رفتنی ست به هیچ قیمتی نمی ماند
نمی توانی به چهارمیخش بکشی
بگذار برود ، اصرار نکن …
پیش از آنکه غرورت را به باد بدهی
از فکرت بیرونش بینداز و تا حد کافری انکارش کن