آه غربت
قلبم تو سینه آوار چشمام پر از مصیبت
نفس نمونده اینجا از دست آه غربت
بی سرپناه و خسته عاشق و دلشکسته
ندارم اینجا چیزی به جز دو دست بسته
خسته میون راهم بدون تکیه گاهم
خدا میدونه اینجا که همنشین آهم
زندگی پَرپَرِ غم زخما نداره مرهم
روز و شبای عمرم بی سرنوشت و درهم
بهانه ای ندارن چشام نخوان ببارن
رو گونه های سردم اشکاشونو میذارن
اشکای داغ غصه پر از حدیث و قصه
ای که کسی نیست به من بگه که بسه قصه