یه زن با عینکِ دودی !
یه زن با عینکِ دودی نشسته ؛ با پاش داره رویِ زمین میکوبه
سر و وضعش مثِ آشفته هاسُ ؛ نگاش رو ساعتُ در میخکوبه
دوتا دستاشو رو سرش گذاشته ؛یه چند ساله که با میگرن حریفه
یه چند ساله فقط قرص مسکن ؛ یه همدم واسه این زنِ نحیفه
تموم خاطراتش صف کشیدن ؛ جلو چشمایی که سیاهی میره
واسه تصور روزای خوب هم ؛ دیگه فرصت نمونده خیلی دیره
تموم زندگی دورش میچرخه ؛ حالش بد میشه از سوت قطاری
که هی تکرار میشه توی مغزش ؛ نتونستی واسم بچه بیاری!!!!!
صبوری کرده بود بخاطر عشق ؛ پای مردی که دستش هرز میرفت
پایِ زندگیه ویرونه ای که ؛ دیگه واسش با مرگ هم مرز میرفت
تموم حسشو بخشیده بودُ ؛ روزای خوبشون اوایلش بود
تا قبل از اینکه آزمایش بیادُ ؛ تا قبل از اینکه شادی بگه بدرود
همش میگفت دوسم داره هنوزم ! حتی وقتی لبش همرنگ خون بود
حتی وقتی تو چشماش سیل اومد ؛ حتی وقتی که احساسش جنون بود
جای نوازش ها همیشه میسوخت ؛ همه دنیا واسش هم معنیِ درد
یک شب تنها و گریون اون نشستُ ؛ همه عکسا رو از وسط جدا کرد
دیگه خسته ازین چشم انتظاری ؛ ازین نابودیِ هر روزُ هر روز
ازین مردی که هرشب رو نیومد ؛ تموم میشه تمومِ اینا امروز
یه زن با عینکِ دودی نشسته ؛ کبودیِ چشاشو مخفی کرده
تو راهروی یه دادگاهِ شلوغ که ؛ هوای حس و حالش خیلی سرده
" مریم جعفرزاده "