خسته مسافر
منم اون خسته مسافر، با همون بالِ شکسته
اون که تویِ راه معشوق، تویِ دامش شده خسته
حالا از من خیلی دورِ، دلِ من که مهربونه
توی دامِ پُر هراسش، تا ابد که نمی مونه
دیگه دستامو ندیدم، تویِ دستِ مثلِ ماهش
دیگه خورشید نمی تابه، واسه دیدنِ نگاهش
تو دیگه جایی نداری، توی این قلبِ شکستم
نه دیگه اسیرِ دامت، نمیشه دستهای خستم