قطار قدیمی…
روی ریل ، آهنه سرد و یخ زده
داره روزگارشو خط میزنه
از گذشته پره بغض میشه گلوش
میخواد از ایستگاه غم دل بکنه
رفتن از اینجا همه غرورشه
کجای دلش سکونو جا کنه
حالا انگار هم دمه ثانیه هاش
بعد ازین سکوته چنتا واگنه
به خیالش که هنوز مثله قدیم
همه دوس دارن سوار اون بشن
که هنوز ممکنه ایستگاهای شهر
انتظاره قدماشو بکشن
هنوزم توی خیالش میبینه
شهر به شهر فاصله هارو میشکونه
با صدای سوت و چرخ آهنیش
تو گوش شب داره آواز میخونه
یه قطار خسته این گوشه هنوز
تنه خاطراتشو رنگ میزنه
چشماشو بسته و غرق خاطره
داره قلب آهنیش زنگ میزنه