آدم برفـــی!

خاطره ایی از زمستان سال ۱۳۸۶ . برفی سنگین و ساخت آدم برفی که تداعی حسی برای نوشتن آدم برفی شد..

آدمک برفی تو خیابون

 با دستای ، نازت اومد تو میدون

اومد و  دید سردی فصل سردو

   موندن زیر سوز و تگرگ و  برفـو

بودن  با اون ، به زیر سوز و سرما

    بازیچه مردم بوده بینــوا

رویاش بوده موندن میون مردم

یه مونس برفی واسه اون مردم

آدمک طفلی دلش گرفته

خاطره تلخش هنوز نرفته

اون روزی که برفا همه آب شدن

دلها همه گویا توی خواب شدن

همبازی ها انگار همه غریبند

یا دستای گرمم یه جور فریبند

آره باید تنها باشه آب بشه

خاطره ای  تنها توی قاب بشه

شاید بازم یه روز زمستون بیاد

آدمکی  ، بازم تو میدون  بیاد

فقط می خوام بهت بگم بدونی

اینها همش دارن یه جور نشونی

یه روز میاد ما آدمـا آب می شیم

خاطره ایی تنها توی قاب می شیم

اون روز نیاد بی کس و بی ستاره

باشی غریب – عابر ، بی اسم – اشاره

تا وقت داری دستی به دلها بکش

طرحی واسه لبخند لبها  بکش

طرحی که از ، حسرت نشه نشونه

پیشت باشه ، همش بی هیچ بهونه

حسین خزایی

https://www.academytaraneh.com/46892کپی شد!
846
۳۲