یه پرنده توی شهر آدما
یه پرنده توی شهرآدما، توی قصر خاکیشون زندونیــه
پشت میله ها، نگاش به پنجره ، لحظه های عمری که رفتنیــه
آدما این عابرای بی خبر ، آب و دون واسش گذاشتن تو قفس
فکر پرواز̖ پرنده نبودن ، لحظه های موندنش بی هم نفس
بی درنگ بال̖ پرش( بال پرواز ) رو میشکنند، به خیال راه فرار بسته میشه
شوق پرواز تووی ذهن زندونی ، چی میشه وقتی که بال شکسته شه؟
آدما فکر پرنده نبودند ، آدما فکر دل زخمی اون
نقش پرواز روی ̖ بوم̖ نقاشی ، نبوده حتی یه بار رحمی میون
یه روزی پرنده توو فکر و خیال ، نفسش تو سینه زخمــی می پوسه
لحظه های مردنش توی قفس، می گیره بال̖ خیال و می بوســه.
آدمــا پرنده رو رها کنید، آدمـــا آزادی نیست زندونتون
زندگی چندتا حصار بسته نیست ، آدمـــا خسته شدم از دستون
فکر پرواز واسه من توو آبیـه ، بال و پـ́ر کشیدنم از رو زمین
حرف من فهمیدنی نیست واستون، چیزی از عشق زمینی تون نگین .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسین خزایی
۱۷/۱۲/۱۳۹۱