قصه یِ زندگیمون…
تو قــــصّه یِ زندگیمون ، ما هرکجا کم اُوردیم
تقـصیرِ قسـمت گذاشتیــم ،اسمِ خدا مونو بُـردیم
ازآرزومــون گذشتیـــم ،اززندگی دس کشیــدیم
از دستِ دنیــــا کشیدیم ،رنگِ خوشی رو ندیـدیم
سـاـه به ساقـه شکستیم ، صـدامونم در نیومـد
تو کـنجِ عُزلت نشستــیم ، حوصلمون سر نیوــد
بـا همدیگه بــد شدیمــو ، منتظـرِخوبی مونـدیم
مـزرعمــــون و گـرفـتن ، مترسکِ چوبی مونــدیم
پیشِ کــــلاغایِ بــدبخت ، از لذتِ خونه گفتیم
هرکی ازاین خونه میرفت ، اسمشو دیوونه گفتیم
از پــــیله بیرون بیا و، پروانـگی کن با شعرم
از عقلِ ناقص جــــدا شو، دیوونگــی کن باشعرم
از لایِ سنگـایِ این رود ،تا خودِ دریـــا شنا کن
اگه همه رو به مرگن تو ،زندگی کـــــن با شعرم
تو قــــصّه یِ زندگیمون ، ما هرکـجا کم اُوردیم
تقـصیرِ قسـمت گذاشتیــم ، اسمِ خدا مونو بُـردیم
از خود زنیمـون همیشــه ، جراحتِ تازه داشتیـم
تو باغچه یِ دل،جایِ یاس ، یه مُش،علف هرزه کاشتیم
روجا نمازِ دُعامــون ، گلایِ بابونــه مُــردن
اینجا جهان پهلوونــــا ، بازی رو وارونه بردن
افیونِ غفـــلت گرفتیم ، دنیا با ما بی وفا شد
آدم به آخر رسیـــد و ، شهر، پراز آدم نما شد
از پــــیله بیرون بیا و پروانـگی کن با شعرم
از عقلِ ناقص جــــدا شو دیوونگــی کن باشعرم
از لایِ سنگـایِ این رود تا خودِ دریـــا شنا کن
اگه همه رو به مرگن تو زندگی کـــــن با شعرم