آخر قصّهی من
دل من شبیه آسمون شب غم داره
بی پناه و بی امید و جون به لب غـم داره
دل من شکسته و باز داره فریاد میزنه
قدر صد سال جنون و اشک و تب، غم داره../
تو نباشی همیشه سیاهه آسمون من
حتی وقتی پشت پرده وسط روز باشه
دنیارو از پس پردهی سیاهی میبینم
که همیشه گرد غم، رو لحظه هام میپاشه…/
تو امیدی که نباشی دیگه فرقی نداره
قصهی من آخرش قشنگه یا پر درده
آخه با دل شکسته همیشه قصه ی ما
آخرش به اولش که عشقه بر میگرده/
به همون لحظه ی اول که تو پیدا میشی و
من کبوتر میشم و ساده به دامت تن میدم
دوباره لحظه ی آخر که دارم تموم میشم
فرصتی به لحظه هام واسه تپیدن میدم/
اما این پرده ی غم نمیشه تنهام بذاره
تا میام رویا ببینم منو بیدار میکنه
میبینم نیستی و قصه خیلی مونده تا تهش
قصه ای که آخرش منو گرفتار میکنه/
آخر قصه قشنگه اگه تلخ باشه یعنی
آخرش نیست و هنوز باید که منتظر باشم
به امید اینکه روزی تو بیای یا من برم
که ازین دیوونگی و بغض و ماتم رها شم…/