ماهیِ تو رودخونه یِ کوچیک
ماهیِ تو رودخونه یِ کوچیک
تا آسمون آروم گرفت و گریه بند اومد
ماهیِ تو رودخونه یِ کوچیک گیر افتاد
چنتا قدم تا دریا باقی مونده بود اما
بینِ دوتا سنگِ به هم نزدیک ،گیر افتاد…
با فکرِ آزادی تکون میخورد و تو ذهنش
باید کمی سنگا رُ تنها جابه جا میکرد
بعدِش ازون جوبی که باقی مونده میتونست
تنها مسیرِ رو به دریا رُ شنا میکرد….
هی دونه دونه پولک از رویِ تنش کم شد
مثلِ کبوتر تو قفس از غُصّه پر میریخت
خون از کنارِ باله هایِ نازکش سر زد
اشکش رو جُلبک های رویِ سنگِ تر میریخت…
از پُشتِ ابرِ تیره خورشید اومد و تابید
هی جوبِ آبِ بی رمق باریک تر میشد
تو جشنِ ماهی هایِ تو دریا یکی کم بود
این آخرین تصویرِ غمگینِ سفر میشد…
.
.
.
ما مثلِ اون ماهیِ تویِ راهِ دریاییم
از لابلایِ سنگا باید راه و پیدا کرد
شاید یه جایی جا بمونیم از عزیزامون
امّا باید تا لحظه یِ آخر تقلّا کرد…..