سوختن و ساختن
وقتی از زندگی زندون می مونه
دل خسته تن بی جون می مونه
رمقی دیگه برای گله نیست
حس نمیمونه دیگه حوصله نیست
روزا ،تلخ و تند جلوت رژه میرن
خِفتِتُ نَحسیا هر جا میگیرن
یه جا باید دست رو زانوت بذاری
با تموم خستگی کم نیاری
یه روزی تو این روزای بی امید
میبینی تَحَمُلِت بسر رسید
دیگه پامیشی نه انگار که تویی
یکی دیگه ای یه آدم نویی
دوتا منظره جلو چشات میاد
مرگ و زندگی ؟ دل تو چی میخواد!
آخره خطه
دیگه پیاده شو
فرصتی نمونده
زود آماده شو
یاد بگیر آخرِ دردُ بنویس
واژه ی سخت نبردُ بنویس
بگو پامیشم میجنگم
واسه زنده بودنم
بُردوباخت داره
ولی فکر ِ بَرنده بودنم
بسه سوختن مثه هیزم
تو ی شعله ی سکوت
بسه باختن بسه ساختن
با یه قُوتِ لایَموُت
یاد بگیر آخرِ دردُ بنویس
واژه ی سخت نبردُ بنویس
یاد بده که پهلوونا میتونن
خوب بجنگن خوب بمیرن ؛ بمونن!