سرباز
یه مرد نبرد و دلی پر هیاهو
دو بند پوتینو با اشکاش میبنده
یه لشگر آمادس واسه جنگ و اما
دل اون میلرزه و لبهاش میخنده
عبور از یه مرز و عبور از یه حسرت
یه زخم نهفته تو قلبش نشسته
یه عشق و یه درد و یه شلیک ممتد
با دشمن میجنگه ، با چشمای بسته
دو راهی میون همین جنگ و این دل
خیالش با لیلی ، تنش با مسیره
یه سرباز وظیفش دفاع از وطن شد
دفاعی که قلبش تو این راه اسیره
میتونه بجنگه با هر زخم و جنگه
فرار از سیاهی ، طلوع امیده
صدای یه رگبار میپیچه تو گوشش
ولی دست لیلی به دستاش رسیده !