قطار
پر غصم مث کوچه
وقتی عابری نباشه
مث یه قطار کهنه
که مسافری نباشه…
بغض یه منظره ی بکر
گوشه ی پرتی از عالم
یه غروب عاشقونه
ولی شاعری نباشه…
مث یه برکه ی تنها
وسط یه جنگلِ دور
عاشقِ پرنده ها و
هیچ مهاجری نباشه…
خسته مثل یه مسافر
راهی رفتن و جاده
پشت سر یه کاسه ی آب
وقتی که بری نباشه …
پُرِ از خاطره باشی
از یه عشق رفته برباد
دوباره برگرده اما
دیگه خاطری نباشه….
خسته مثل یه کتیبه
که نخونده مونده عمری
یه کتاب گنگ و مبهم
که مفسری نباشه…
مثل یه قاضی خسته
راز یه قتل قدیمی
زیر و رو کنی جهان و
هیچ مقصری نباشه….