توهم…
در نیمه های یک شب بارانی
در امتداد جاده ی رازآلود
مردی هنوز داشت قدم میزد
مردی که محو خاطره ای گم بود…
مردی اسیر پنجه ی تقدیرش
درگیر یک توهم پاییزی
غرق سکوت تلخ جهانی سرد
می خواند با صدای غم انگیزی:
“ای روزهای طی شده ,برگردید
ای ساعت زمانه, بیفت از کار
ای مرگ, ای حقیقت ویرانگر
دست از سر شکسته ی ما بردار…”
ابری به روی دوش زمین بارید
دستی تمام کودکی اش را برد
در نیمه های یک شب بارانی
مردی کنار خاطره هایش مرد…
فریبا رضایی…
مینویسم ..تو بخوان
آغوش تو
پنجاه درجه