باغ
یک باغ سبز و با نوا پر از درختان رشید
آهنگ آبش را زمین هر روز و هر شب می شنید
یک پیر مرد باغبان با عالمی از عاطفه
هر روز با جانِ خودش آبی درونش می کشید
زیبایی یک دشت بود آری بهشت کوچکش
مردم همه مهمان او وقتی که میوه می رسید
پرواز کرده شاخه ها تا سرزمین آسمان
رقص کنان پروانه اش از شهد گل ها می چشید
یک شور و حالی داشت آن باغ پر از رنگین کمان
انگشت حیرت در دهان هرکس که وصفش می شنید
خورشید مهر و عاطفه آنجا هماره پر فروغ
دنیایی از عشق و صفا هر روز آن می آفرید
تا اینکه یک روز آسمان به ابرها گفتش نبار
این شد که از تشنه لبی پشت درختان می خمید
وقتی از آب روشنش دیگر نیامد یک سرود
هر برگ خشک شد از عطش خوشبختی از آنجا پرید
دستان باغ ما شده خالی تر از دست کویر
وَ پیر مرد باغبان از غصه آهی می کشید
قحطی نشسته بر زمین کشته تمام هستی اش
نالان و گریان بارها در باغ خشکیده دوید
دیگر صدای خنده ها هرگز نمی آمد به گوش
از داغ باغش باغبان هر لحظه بدتر می خمید
خندید یکباره تبر افتاد جان هر درخت
او با تمام قدرتش خنده کنان هی می برید
یک چندی از آن ماجرا… یک دشت خالی تر ز هیچ
یک باغبان نیمه جان، جان غزل به لب رسید