اون روزا
این ترانه داستانی واقعی از زندگیمه که اگه خدا بخواد میخوام نوشتنش رو ادامه بدم و واسه خودم کتابش کنم.براتون یه
مقطعی کوتاهش رو به صورت ترانه در اوردم و امیدوارم دوستش داشته باشین.دیگه به بزرگیه خودتون ببخشید از وزن و
قافیه افتاده :)
چه روزای خوبی داشت می رسید
واسه خونمون واسه مادرم
با کلی ترس و با فکر سقط
من هفت ماهه به دنیا اومدم
تو خردادی که پر از امتحان
پر از استرس بود و دلهره
خدا داشت امتحانم می کرد
واسه روزایی که صبرم پره
تو خردادی که پر از خاطرات
پر از اتفاقاتی که رخ داد
من از نحسی سیزده اومدم
دو ماهم رو پس نمیده مرداد
من اون روزا رو خوب یادم میاد
یه دکان بود و یه عمو فتحعل
لواشک هایی که داشت حرف نداش
یه چیزی شبیه ضرب المثل
من اون روزا رو خوب یادم میاد
یه خط راه و آهن و یه قطار
یه وقتایی که سوت می کشید
میشدیم واسه دیدنش بیقرار
مثه یه آهو و مثه یه شیر
می دویدیم و روزا شدن تکرار
شیری که هس به دنبال شکار
آهویی که هس به فکر فرار
هر بار هم باز هی می رفت قطار
هر بار هم باز ما نمی رسیدیم
ما به شوق بچگی کردن ها
همین که دویدم انگار رسیدیم
بچه ازتون میخوام واسه مادرم دعا کنید…ممنونم