تو با این ریل ها
قطار جمعه سوت آخرو زد
تو با این واگن از من دور میشی…
نمیتونم که دستاتو بگیرم
نمیتونم چون از من دور میشی…
تو با این ریل ها اونقدر میری
که معنای سفر از هم بپاشه…
مسافرها همش از هم بپرسن
مگه میشه تهش مقصد نباشه…
سر ساعت دوتامون گریه کردیم
سر ساعت یکیمون سر تکون داد…
یکیمون زن شد و با صندلی رفت
یکیمون مرد بودن رو نشون داد….
یکیمون فکر فردا بود و میرفت
یکیمون فکر فرداهاشو میکشت…
کسیکه پای تو هر لحظه میمرد
کسیکه پای تو دنیاشو میکشت…
کنار پله های ایستگإه ته این شهر خلوت،
منتظر شد…