تو ستاره ی شعوری
توو شبای قحطی شعر
تو ستاره ی شعوری
لذّت گذشتنم از
مرزهای بی عبوری
تپش مداوم عشق
توو رگای کهکشونی
شوق لمس انتهای
ارتفاع آسمونی
مث قله ی دماوند
پر غرور و بی نیازی
توی دامن خیالم
تویی که ترانه سازی
تو مث شروع بارون
توو یه روز پر غباری
تو شکوفه ی یه لبخند
روی چهره ی بهاری
میشه با تو بود و لج کرد
با لجاجتای تقدیر
میشه با دستای بسته
نارو زد به قفل و زنجیر
باید از نهایت غم
تا چشای تو سفر کرد
واسه فتح قلّه ی عشق
گاهی لازمه خطر کرد