خاطرات کودکی
چشامو می بندمو خاطره هام جون می گیره // بیادم بچه گیام دل سر و سامون می گیره
توی یک روستای سرسبزو مه آلودو قشنگ // میون آدمای ساده دلو خوبو زرنگ
مردی بود پاکو نجیبو با خدا // وجودش از تموم بدیهای عالم جدا
پدرمو می گم اون سنگ صبور // کوه استوارو یه چشمه ی نو ر
صبح که از خواب پا می شد/دستِ نوازشگر اون//می اومد اروم اروم /با خنده روی سرمون
مادرم با یه سبد عاطفه / مارو ناز می کرد // سفره محبتو / توی خونمون باز می کرد
بوی خوب نون تازه / توی خونه می پیچید // مادرم سبزیهارو / از توی باغچه مون می چید
شالیزارا سبز می شد/عطر برنج بلند می شد//آدمِ بی ذوق / توی روستا هنرمند می شد
بوی کشتزار برنج / آدمارو مست می کرد // مردمِ شهریِ افسرده دلو / هست می کرد
آدمای دِهِمون / همگی مهربون بودن // همه شون /ساده و با صفا و همزبون بودن
بچه های پا برهنه با لَبو لُپِ گُلی // زندگی با همدیگه تو خونه های کاگِلی
همه چی قشنگو دوس داشتنی بود // آسمون پر ستارش واسه من خواستنی بود
صدای نم نم بارون توی ناودون می پیچید//همه جا عشقو امید بود هیچکسی بد نمی دید
توی کوچه باغا ما می خندیدیم گُل می چیدیم//نعمتو لطفِ خدارو بی نهایت می دیدیم
اما رفت تموم شد اون دلخوشیا // موند برام فقط بجا ناخوشیا
چشامو وا می کنم اسیرِ حسرت بیکسی// توی شهر مونده برام فقط غمو دلواپسی .