(

مرداب

مرداب

دارم حس میکنم اینجا،همه همدرد و غمگینن
دیگه حتی پرنده ها،یه روز خوش نمی بینن

دارم حس میکنم جونم،توو دستای تو آویزه
حالا ترسی که توو چشمام،خونه کرده نمیریزه

نگاهه درد و تنهایی،توو چشمای همه پیداس
یه مردابی که بلعیده،همون فکری که توو ذهناس

دیگه انگار کلاغا هم،شدن قصه گوی قصه
یه جوری میرسن پایان،که من میخوام زمان وایسه

آخه فریب آدمها،یه جور بازی شده اینجا
دارن یاد میدن اینجوری،واسه موندن توو فرداها

باید مثله کبوترها،پرستوها پرنده ها
بودم پر میکشیدم تا،میرفتم اون سر دنیا

اینجا سیاهی و تاره،گُله زندگیها خاره
واسه درمان این دردا،دیگه رنگی نمیباره

https://www.academytaraneh.com/111359کپی شد!
532
۱